بنى هاشم

پدیدآورسیدعلی خیر خواه علوی

نشریهدائرة المعارف قرآن

شماره نشریهجلد 6

تاریخ انتشار1388/06/18

منبع مقاله

share 3576 بازدید

بنى هاشم : تيره‌‌اى مشهور از قريش و از عرب عدنانى

آنان بر اثر سكونت در مجاورت كعبه از قريش بِطاح محسوب مى‌‌شدند.[1] بنى‌‌هاشم فرزندان عمرو (هاشم) بن عبد مناف بن قُصَىّ بن كلاب جدّ دوم پيامبر بودند.[2] بنى‌‌عبد شمس بن عبد مناف، بنى مطلّب بن عبد مناف و بنى‌‌نوفل بن عبد مناف از تيره‌‌هاى هم‌‌عرض بنى‌‌هاشم‌‌اند.[3]

 اقدامات و جايگاه هاشم در ميان قريش:

در پى درگذشت عبدمناف، هاشم به همراه برادران خود نسبت به انحصارى بودن مناصب كعبه در دست بنى‌‌عبدالدار (عموزادگان خود) معترض شدند، از اين رو با جمع‌‌آورى متّحدانى و بستن پيمان «حلف المطيّبين» در برابر پيمان «لعقة الدم» كه ميان بنى عبدالدار و متحدان آنان از جمله بنى‌‌مخزوم بسته شده بود مناصب سقايت (آب دادن به حاجيان) و رفادت (طعام دادن به حاجيان) و قيادت (فرماندهى و رهبرى جنگها) را براى خود به دست آورند[4] (‌‌‌‌بنى‌‌عبد مناف) كه در آن ميان سقايت و رفادت به هاشم سپرده شد[5] و قيادت نيز در دست برادرش عبد شمس ماند.[6]
هاشم هر ساله در اجراى مسئوليت رفادت خود به هنگام موسم حج قريش براى پذيرايى از
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 329
زائران كعبه از مشاركت و كمكهاى مالى خانواده‌‌هاى قريش بهره‌‌مند مى‌‌شد.[7] او همچنين با حفر چاه «سَجْله»[8] كه با گسترده شدن فضاى مسجدالحرام جزو محدوده مسجد قرار گرفت و همچنين چاه «بَذَّر»[9] در راستاى منصب سقايت تلاش كرد تا در امر آبرسانى به حج‌‌گزاران تسهيل كند.
هاشم همچنين در كار بازرگانى توانست اولين كسى باشد كه براى قريش ايلاف و پيمان نامه گرفت. او توانست در پى انعقاد پيمانهاى بازرگانى با شام و نيز بستن پيمانهايى با قبايل حاضر در مسير كاروانهاى تجارى سفرهاى تجارى قريش را به دو سفر تابستانى به سوى شام و زمستانى به سوى يمن و حبشه ارتقا دهد[10] و بدين شكل زمينه توسعه تجارت و فزونى ثروت در مكه و نيز گسترش ارتباطات با كشورهاى همجوار را فراهم كند. به دنبال هاشم ديگر برادران او نيز معاهداتى را با شاهان ساير مناطق منعقد كردند.[11]
خداوند در سوره قريش به اين پيمانها با عنوان «ايلاف»[12] اشاره‌‌كرده است: «لاِيلـفِ قُرَيش‌‌* ايلـفِهِم رِحلَةَ الشِّتاءِ والصَّيف».(قريش/106، 1 ـ 2) شايد بر اثر همين ارتباطها بود كه هاشم توانست در سال قحطى مكه كه قريش دچار گرسنگى شده بودند با تهيه آرد و نان از شام[13] يا فلسطين[14] و درآميختن آن با گوشت شتر با تهيه تريد و اطعام آن به مكيان لقب «هاشم» (تهيه كننده تريد) را براى خود به جا گذارد.[15]

 مقام و منزلت عبدالمطلب در نزد قريش:

براى هاشم 4 پسر به نامهاى شيبه (عبدالمطّلب)، عمرو (ابوصيفى)، اسد و نضله، و 5 دختر به نامهاى شفاء، رقيه، ضعيفه، خالدة و حنّة ذكر كرده‌‌اند[16] كه در اين ميان ماندگارترين و مؤثرترين نسل شيبه (عبدالمطلب) است. اين در حالى است كه برخى نسل عبدالمطلب را تنها نسل باقى مانده از فرزندان هاشم دانسته، بنى‌‌هاشم را با بنى عبدالمطلب مساوى مى‌‌دانند[17]، در حالى‌‌كه با وجود فرزندانى از
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 330
نضله و عمرو بن هاشم[18] چنين ادعايى صحيح نيست.
شيبه كه از ازدواج هاشم با سَلْمى دختر زيد‌‌بن عمرو خزرجى از بنى نجّار مستقر در مدينه به دنيا آمده بود با رحلت هاشم مدتى را به همراه مادر خود در يثرب و در نزد داييهاى خود ساكن شد؛ ولى پس از مدتى مطّلب (عموى شيبه) او را به مكه‌‌آورد.[19]
بنابر روايت طبرى شيبه، كه با ورود به مكّه به عبدالمطّلب مشهور شده بود، در سالهاى نخست اقامت در مكه با مشكلى مواجه شد، چرا كه داراييهاى پدرش هاشم پس از آنكه به وسيله عمويش مطلّب به او باز گردانده شد به دست ديگر عمويش نوفل تصاحب شد. اگرچه اين اموال در پى استمداد عبدالمطّلب از بنى‌‌نجّار به او بازگردانده شد؛ ولى اين امر موجب گرديد كه نوفل نيز در جبهه مخالفان بنى‌‌هاشم قرار گيرد.[20]
منابع براى عبدالمطلب به اختلاف 10[21] يا 12[22] پسر و 4[23] يا 6[24] دختر ذكر كرده‌‌اند كه در اين ميان نسل عبدالمطلب به جز عبدالله از 4 پسرش يعنى حارث (فرزند بزرگ عبدالمطلب)، ابوطالب، عباس و ابولهب (عبدالعزى) ادامه يافت.[25] برخى از منابع به داستان نذر عبدالمطلب اشاره دارند و آورده‌‌اند كه وى نذر كرد كه اگر خداوند به او 10 پسر دهد يكى را قربانى كند. وقتى شمار پسران او به 13 رسيد درصدد وفاى به نذر برآمد و چون قرعه به نام عبدالله، كوچك‌‌ترين پسر او افتاد، با وساطت قريش و توصيه ساحره‌‌اى نام عبدالله با 10 شتر قرعه زده شد. در پايان اين داستان نام عبدالله را با 100 شتر قرعه زدند تا آنكه نام شتران درآمد.[26] اين خبر كه ابتدا آن را ابن اسحاق نقل كرده و برخى سيره‌‌نويسان از او تبعيت كرده‌‌اند افزون بر تشويشى كه در متن خود دارد حتى از سوى ابن اسحاق نيز با ترديد نقل شده است. يعقوبى و مسعودى نيز هيچ ذكرى از اين داستان در آثار خود ندارند.
با رحلت مطّلب، مناصب سقايت و رفادت كه پس از مرگ هاشم به او رسيده بود به عبدالمطلب سپرده شد و او توانست بهتر از هر زمانى آنها را اداره كند[27] و به فردى بى‌‌بديل در قريش تبديل
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 331
گردد.[28] البته بايد توجه داشت كه اين جايگاه عبدالمطلب پس از رحلت هاشم ابتدا مورد خلل واقع شد، زيرا مى‌‌بينيم وى در حفر چاه زمزم به جاى آنكه از سوى سران ديگر قبايل قريش يارى شود مورد تمسخر قرار گرفت. برخى از محققان اين افول شأن عبدالمطلب را كه در واقع ركن بنى‌‌هاشم بود نشئت گرفته از ضعف مالى تدريجى وى و بنى‌‌هاشم آن‌‌هم به علت تصدى مناصب پرهزينه رفادت و سقايت مى‌‌دانند، در حالى‌‌كه در آن سو بنى‌‌اميه با دارا بودن منصب قيادت و اشتغال كامل به امر تجارت، موقعيت اجتماعى خود را ارتقا داده بودند.[29] از سوى ديگر در منابع نيز هيچ گزارشى از تجارت يا سفرهاى تجارى عبدالمطلب به چشم نمى‌‌خورد و تنها در بحث مواجهه او با ابرهه از شتران او سخن به ميان مى‌‌آيد، چنان‌‌كه در بحث سقايت او آمده است كه عسل را با شير شتران خود مى‌‌آميخت و به حاجيان مى‌‌داد[30]، از اين رو مى‌‌توان جايگاه عبدالمطلب را پس از رحلت مطّلب متأثر از شأن رفيع جدش قصى و پدرش هاشم دانست؛ اما به تدريج با اقدامهاى عبدالمطلب اين جايگاه رشد بسيارى كرد كه حفر چاه زمزم در اين ميان نقش بسيارى ايفا كرد. حفر اين چاه كه در راستاى منصب سقايت او صورت گرفت براى حجاج از اهميت فراوان برخوردار بود، زيرا به حج گزاران اين امكان را مى‌‌داد كه پس از سالها از چاه حضرت اسماعيل آب بنوشند، از همين روست كه پس از آن بنى عبد مناف و از آن جمله بنى‌‌هاشم بر ساير قريش فخر مى‌‌فروختند و سقايت از اين چاه را براى خود افتخارى بزرگ تلقى مى‌‌كردند.[31]
موقعيت عبدالمطلب در نزد قريش و حج‌‌گزاران سراسر شبه جزيره عربستان در پى هجوم سپاه ابرهه به مكّه فزونى يافت، زيرا او بر اثر جايگاه ويژه‌‌اش در نزد قريش به عنوان نماينده مكيان در نزد ابرهه حاضر گرديد. برخورد عبدالمطلب با ابرهه و سپس هدايت مكيان به كوههاى اطراف و حفظ جان آنان از گزند سپاه ابرهه موجب گرديد كه قريش عبدالمطلب را در اين رخداد، «ابراهيم ثانى» لقب دهند.[32]
اين جايگاه رفيع پس از آن در حوادثى نيز ظهور بيشترى يافت كه در اين ميان مى‌‌توان به حضور عبدالمطلب در دربار سيف بن ذى يَزَن حاكم حِمْيَرِى كه توانسته بود با حمايت دربار ايران در حدود سالهاى 575 ميلادى بر حاكمان حبشى يمن غالب گردد اشاره كرد. در اين مهمانى عبدالمطلب مورد تكريم و احترام فراوان سيف قرار گرفت، به نحوى كه شگفتى همگان را برانگيخت.[33] با رحلت عبدالمطلب تلاش قريش در
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 332
بزرگداشت او و صرف هزينه‌‌هاى فراوان در تشييع و تعزيت او مورد توجه برخى از مورخان قرار گرفته است.[34]

 بنى‌‌هاشم، تيره‌‌ها و قبايل رقيب و همپيمان:

با توجه به جايگاه قريش در ميان عرب شبه جزيره، رقابت ميان تيره‌‌هاى قريش نيز از اهميتى خاص برخوردار بود، از اين رو هر يك از اين تيره‌‌ها تلاش مى‌‌كردند تا از هر طريق ممكن با پيشى گرفتن از رقبا، رياست و جايگاه ممتازى را در ميان قبايل متعدد قريش به دست آورند. گزارشهاى متعدد از حسادتها و كينهورزيهاى فرزندان عبد شمس (عموزادگان بنى هاشم) نسبت به فرزندان هاشم از همين امر حكايت دارد.
بر پايه برخى از اين گزارشها بر اثر رشد جايگاه و منزلت هاشم در ميان عرب و به ويژه سران و رؤساى تيره‌‌هاى قريش، امية بن عبد شمس نسبت به او حسادت ورزيد و تلاش كرد تا با اقدامهايى مشابه اقدامات هاشم براى خود منزلتى در ميان قريش كسب كند؛ ولى ناكامى او در اين امر كه با شماتت قريش نيز همراه بود او را برانگيخت تا با طرح منافرت با هاشم به داورى حَكَمى ميان خود و هاشم گردن نهد. نتيجه آن شد كه اميه با حكم كاهنى از بنى‌‌خزاعه به مدت 10 سال به شام تبعيد شد.[35] اين در حالى است كه برخى از محققان با غير معقول دانستن چنين منازعه‌‌اى عدم نقل چنين گزارشى از سوى يعقوبى، مسعودى و ابن هشام را دليلى بر غير واقعى بودن آن دانسته‌‌اند.[36]
مشابه چنين گزارشى نيز در خصوص عبدالمطلب و حرب بن اميه (پدر ابوسفيان) نقل شده است.[37]
با رحلت عبدالمطلب و افول جايگاه بنى‌‌هاشم كه عمدتاً برگرفته از ضعف شديد مالى بنى‌‌هاشم بود ديگر گزارشى از اين منافرتها و قضاوتها در منابع ديده نمى‌‌شود. تنها با بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) است كه بر اثر حمايت ابوطالب و بنى‌‌هاشم از آن حضرت و رشد مجدّد بنى‌‌هاشم رقابتها و درگيريهاى متعددى از سوى رقباى بنى‌‌هاشم به سركردگى بنى‌‌مخزوم و سپس بنى‌‌اميه با آنان گزارش شده است. اين امر به يقين برگرفته از ديدگاه اين افراد در خصوص نبوت و رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود، زيرا از منظر اين افراد بعثت پيامبرى از بنى‌‌هاشم مقوله‌‌اى جداى از رقابتهاى قبيله‌‌اى نبود و آن را بهانه‌‌اى براى حكومت كردن بنى‌‌هاشم و حاصل بازيگرى آنان مى‌‌دانستند[38]، از اين رو تلاش مى‌‌كردند تا با انكار نبوت و
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 333
رويارويى با پيروان آن حضرت مانع رشد منزلت بنى‌‌هاشم گردند. اين ديدگاه پس از پيامبر خود را حتى در نزد صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله)در قالب مخالفت با خلافت على(عليه السلام)آشكار ساخت؛ بسيارى از مخالفان خلافت آن حضرت، خلافت او را به معناى ادامه حكومت بنى‌‌هاشم بر عرب مى‌‌دانستند، چنان‌‌كه عمر در گفت و گو با على(عليه السلام) و همچنين عباس‌‌بن عبدالمطلب عنوان مى‌‌كرد كه عرب نمى‌‌پذيرد كه نبوت و خلافت با هم در يك خاندان جمع گردد.[39] مثلث اتحاد ابوبكر، عمر و ابوعبيده[40]كه هيچ يك از بنى عبد مناف و آل قصىّ نبودند و مى‌‌كوشيدند تا خلافت را بين خود دست به دست بگردانند با همين ديدگاه شكل گرفت.
در اين ميان بنى‌‌اميه بيش از ديگران در برابر بنى‌‌هاشم قرار مى‌‌گرفت. اينان پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله)نيز رقابتها و حسادتهاى خود را با بنى‌‌هاشم به هر بهانه‌‌اى آشكار مى‌‌ساختند. بهانه كردن مرگ عثمان و راه‌‌اندازى نبرد صفين در زمان معاويه و همچنين فشار بر حسين‌‌بن على(عليه السلام) و بنى‌‌هاشم براى گرفتن بيعت با يزيد[41] كه در نهايت به حادثه عاشورا انجاميد از بزرگ‌‌ترين مصاديق رويارويى بنى‌‌اميه با بنى‌‌هاشم است. سخنان مروان با حسين بن على(عليه السلام)در جريان بيعت گرفتن از حضرت[42] و همچنين گفتار يزيد پس از شهادت امام(عليه السلام)[43] مؤيد اين ديدگاه است.
همچنين بنى‌‌اميه تلاش كردند تا در مقاطعى جايگاه و نقش خود را در اسلام همسطح بنى‌‌هاشم معرفى كنند. اين در حالى است كه حسكانى بنابر روايتى از ابن عباس در تفسير آيه 9 زمر/39: «هَل يَستَوِى الَّذينَ يعلَمونَ والَّذينَ لا يَعلَمونَ»آورده است كه مراد از «الَّذينَ يعلَمون»بنى‌‌هاشم و مراد از «الَّذينَ لا يَعلَمون»بنى‌‌اميه‌‌اند.[44] در اين ميان، بسيارى از منابع تفسيرى بر پايه رواياتى از امام باقر(عليه السلام) و امام صادق(عليه السلام)مراد از «الَّذينَ يعلَمون»را ائمه شيعه مى‌‌دانند.[45] نامه حضرت على(عليه السلام)خطاب به معاويه بيانگر همين نيّت و اقدام بنى‌‌اميه در اثبات نقشى همپاى بنى‌‌هاشم در رشد و تثبيت اسلام است. حضرت در اين نامه چنين مى‌‌نگارد: شما چگونه با ما برابريد [در حالى] كه پيامبر از ماست و... سيد جوانان بهشت از ما و كودكان آتش (فرزندان مروان بن حكم كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)، در دوران كودكىِ آنان با تعبير «صبية النار» از كافر شدن آنان در آينده خبر داده بود[46]) از شما، بهترين زن عالم
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 334
(حضرت فاطمه(عليها السلام)) از ما و حمالة الحطب (همسر‌‌ابولهب كه طبق فرموده خداوند به آتش افروز ملقب گرديد) (مسد/111، 4) از شماست.[47]
همچنين برخى از مفسران آيه 21 جاثيه/45 را نيز در ارتباط با همين تصور ناصحيح بنى اميه در برابر بنى‌‌هاشم مى‌‌دانند و اين آيه را در شأن بنى‌‌هاشم و بنى‌‌اميّه دانسته‌‌اند.[48] در اين آيه خداوند گمان بدكاران را كه مى‌‌پنداشتند با اهل ايمان برابر و هم سطح‌‌اند باطل و مردود مى‌‌شمارد و حيات و مرگ بدكاران را متفاوت از مؤمنان مى‌‌داند: «اَم‌‌حَسِبَ الَّذينَ اجتَرَحوا السَّيِّـاتِ اَن نَجعَلَهُم كالَّذينَ ءامَنوا و عَمِلوا الصّــلِحـتِ سَواءً مَحياهُم و مَماتُهُم ساءَ ما‌‌يَحكُمون».(<=‌‌بنى‌‌اميه)
منابع همچنين از بنى‌‌عبدالدار و بنى‌‌مخزوم به عنوان ديگر تيره‌‌هاى رقيب بنى‌‌هاشم كه (پس از بنى‌‌اميه) در دشمنى گوى سبقت را از سايرين ربوده بودند نام برده‌‌اند. بنى عبدالدار كه نخستين نزاع خود را با هاشم بن عبد مناف در جريان تصدى مناصب مكه داشت با بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) در كنار بنى اميه قرار گرفت.[49] از نضربن حارث بن كلده به عنوان سرسخت‌‌ترين دشمن پيامبر نام برده‌‌اند. وى در نبرد بدر اسير و به فرمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) كشته شد[50]؛ همچنين كشته شدن 11 تن از پرچمداران بنى‌‌عبدالدار در نبرد احد[51] تأييدى بر دشمنى سركردگان اين تيره با پيامبر(صلى الله عليه وآله) و بنى‌‌هاشم است.‌‌(‌‌‌‌بنى‌‌عبدالدار)
بنى‌‌مخزوم نيز با توجه به جايگاه اشرافيت ابوجهل و رياست او بر مكّه، بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) از بنى‌‌هاشم را خطرى براى شرافت و جايگاه خود مى‌‌ديدند. اينان در گذشته در جريان نزاع بنى‌‌عبدالدار و بنى عبد مناف در كنار بنى‌‌عبدالدار و در گروه «احلاف» قرار داشتند[52] و با آغاز دعوت علنى حضرت نيز در رأس مخالفان پيامبر قرار گرفتند. اصرار ابوجهل در برخورد با مسلمانان در جريان حركت سپاه مشركان مكه به سوى مدينه به رغم دريافت نامه ابوسفيان مبنى بر انصراف سپاه مكه از رويارويى با مسلمانان[53]، مؤيّد شدت عكس‌‌العمل بنى‌‌مخزوم در برابر بنى‌‌هاشم و اسلام است. كشته شدن بزرگان اين تيره در جنگ بدر همچون ابوجهل[54] و برادرش عاص بن هشام[55] بر كينه آنان نسبت به بنى‌‌هاشم افزود. (‌‌<=‌‌بنى‌‌مخزوم)
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 335
در سوى ديگر اين منازعات و رقابتها، از تيره‌‌هايى نيز به عنوان متحدان و همپيمانان بنى‌‌هاشم نام برده شده است كه در اين ميان بايد از تيره بنومطّلب بن عبد مناف به عنوان بزرگ‌‌ترين و محبوب‌‌ترين متحد بنى‌‌هاشم نام برد. اينان به همراهى تيره‌‌هايى چون بنى زهرة بن كلاب، بنى‌‌تيم‌‌بن مُرّة بنى حارث بن فهر و بنى اسد بن عبدالعزّى در حلف المطيّبين در كنار هاشم و بنى‌‌عبد مناف و در مقابل بنى عبدالدار قرار داشتند.[56] سپس در پيمانِ حلف‌‌الفضول كه به رهبرى زبير بن عبدالمطّلب در منزل عبدالله بن جدعان بسته شد براى حمايت از مظلوم با بنى‌‌هاشم هم قسم شدند.[57]
پس از ظهور اسلام نيز بنى مطّلب در بسيارى از صحنه‌‌ها دوشادوش بنى‌‌هاشم به حمايت از پيامبر(صلى الله عليه وآله)پرداختند. حضور در شعب ابى طالب و تحمّل سه سال سختى و مرارت در كنار بنى‌‌هاشم از بزرگ‌‌ترين نمونه‌‌هاى اتحاد بنى‌‌مطلّب با بنى‌‌هاشم است[58] و از همين روست كه وقتى پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى‌‌خواست سهم ذى‌‌القربى را از خيبر بين بنى‌‌هاشم قسمت كند به بنى‌‌مطّلب نيز سهمى داد و چون اين عمل مورد اعتراض جبير بن مطعم و عثمان بن عفان قرار گرفت و آنان براى خود نيز سهمى از ذى‌‌القربى طلب كردند پيامبر بنى‌‌مطّلب را يار و همراه خود در جاهليت و اسلام معرفى كرد و آنان را با بنى‌‌هاشم يكى دانست.[59]
از خزاعه نيز به عنوان ديگر متحد بنى‌‌هاشم ياد مى‌‌شود. برخى منابع از همراهى خزاعه با عبدالمطلب و همپيمانى با او پس از جريان كشاكش عبدالمطلب و نوفل‌‌بن عبد مناف خبر داده‌‌اند.[60] ابن سعد در خصوص پيمان خزاعه و عبدالمطلب آورده كه اين پيمان كه با هدف هميارى و نصرت يكديگر در دارالندوه بسته شد با حضور 7 تن از فرزندان عبدالمطلب و همچنين ارقم بن نضلة‌‌بن هاشم و ضحاك و عمرو فرزندان ابى صيفى بن هاشم (برادر زادگان عبدالمطلب) بوده و عبدالمطلب پيمان نامه را بر كعبه آويخت.[61] اگر اختلاف عبدالمطلب و نوفل را در سنين كودكى عبدالمطلب بدانيم (چنان‌‌كه از گفتار طبرى نيز برمى‌‌آيد) گزارش ابن سعد را نمى‌‌توان مربوط به اين درگيرى دانست، زيرا در گزارش او از حضور فرزندان عبدالمطلب در پيمان سخن به ميان آمده است، از اين رو بايد اين پيمان را پيمانى مجزّا از پيمان مورد نظر طبرى دانست.
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 336

 صفات و ويژگيهاى بنى هاشم:

دورى هاشم و عبدالمطلب از بت‌‌پرستى و ديگر ناپاكيهاى آن روزگار مورد تأكيد برخى از منابع است[62] تا جايى كه برخى به استناد درخواست حضرت ابراهيم از خداوند براى دورى فرزندانش از عبادت بتها كه در آيه «و‌‌اِذ قالَ اِبرهيمُ رَبِّ اجعَل هـذا البَلَدَ ءامِنـًا واجنُبنى وبَنِىَّ اَن نَعبُدَ الاَصنام»(ابراهيم/14،35) بدان تصريح شده، هاشم را از پرستش بت‌‌برى مى‌‌دانند و عدم وجود هرگونه گزارشى از بت‌‌پرستى هاشم را مؤيّدى بر ادّعاى خود قلمداد مى‌‌كنند[63]؛ همچنين برخى از مفسران آيه «و نَزَعنا ما فى صُدورِهِم مِن غِلّ اِخونـًا...»(حجر/15،47) را با هدف بالا بردن جايگاه تيره‌‌هاى منسوب به خلفا در شأن بنى‌‌هاشم و تيره‌‌هايى چون بنى‌‌تيم بن مره و بنى‌‌عدى دانسته‌‌اند[64]، در حالى كه بسيارى از مفسران اين آيه را در خصوص پرهيزگاران، مؤمنان و اهل بهشت مى‌‌دانند[65]؛ همچنين وجود صفات پسنديده‌‌اى چون جود و بخشش، دورى از رذايل و زشتيها و جوانمردى براى فرزندان هاشم و عبدالمطلب (بنى‌‌هاشم و بنى عبدالمطلب) نيز در گزارشها ديده مى‌‌شود.[66] پيمان حلف الفضول (كه در آن بنى‌‌هاشم به همراه بنوزهره، بنوتميم و بنومطّلب متعهد شدند كه از مظلوم تا ستاندن حقش دفاع كنند، اگرچه آن مظلوم در مكه غريب يا بنده باشد) نمونه‌‌اى گويا از فتوت و جوانمردى بنى‌‌هاشم و بنى‌‌عبدالمطلب است.[67]
همچنين برخى از مفسران در خصوص آيه «لَقَد مَنَّ اللّهُ عَلَى المُؤمِنينَ اِذ بَعَثَ فيهِم رَسولاً مِن اَنفُسِهِم»(آل‌‌عمران/3،164) با استناد به قرائت ضحاك و ابوجوزاء «اَنفُسِهِم» را به فتح فاء «اَنْفَسِهم» كه به معناى شريف‌‌ترين مردم است خوانده‌‌اند[68] كه اين امر خود بيانگر شرافت و عظمت بنى هاشم و بنى‌‌عبدالمطلب است. ضمن آنكه قرطبى چنين قرائتى را در خصوص «أنفسكم» در آيه 128 توبه/9 نيز مورد استناد قرار داده و آن را به شرافت بنى‌‌هاشم تفسير كرده است[69]: «لَقَد جاءَكُم رَسولٌ مِن اَنفُسِكُم عَزيزٌ عَلَيهِ ما عَنِتُّم...»(به يقين رسولى از شريف‌‌ترين مردمان شما به سويتان آمد كه رنجهاى شما بر او سخت است ...). در صورتى كه چنين قرائتى در اين دو آيه صحيح باشد بايد اين آيات را دليلى بر شرافت بنى‌‌هاشم و بنى عبدالمطلب دانست.
ثعلبى نيز تلاش كرده با دور كردن بنى‌‌هاشم
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 337
از گناه و پليدى، مراد از «اهل‌‌البيت» را در آيه «... اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذهِبَ عَنكُمُ الرِّجسَ اَهلَ البَيتِ و يُطَهِّرَكُم تَطهيرا =خداوند فقط مى‌‌خواهد پليدى و گناه را از شما اهل‌‌بيت دور كند و كاملا شما را پاك سازد» (احزاب/33،33) بنى‌‌هاشم معرفى كند[70] و اين در حالى است كه به اعتقاد مفسران شيعه و برپايه روايات بسيارى از مفسران سنى مراد از «اهل‌‌البيت» مذكور در آيه على، فاطمه، حسن و حسين(عليهم السلام)هستند.[71]
ابن‌‌عباس 7 صفت را براى بنى عبدالمطلب نام برده است كه عبارت‌‌اند از: جمال، سخنورى، بخشش و جوانمردى، شجاعت، علم، صبر و بردبارى و گرامى داشتن زنان.[72] ابن‌‌حبيب بغدادى به نقل از كلبى آورده كه از على(عليه السلام)نيز در خصوص بنى هاشم و بنى‌‌اميه پرسيدند. حضرت فرمود كه بنى‌‌هاشم زيبا، سخنور و جوانمرد هستند.[73]

 بنى‌‌هاشم و ظهور اسلام:

با بعثت پيامبر از ميان بنى‌‌هاشم، عكس العملهاى متفاوتى از سوى بنى هاشم نسبت به دين جديد گزارش شده است؛ شمار اندكى از آنان با پذيرفتن اسلام در زمره ياران حضرت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله)درآمدند كه در اين ميان برخى همچون ابوطالب از اظهار اسلام خوددارى مى‌‌كردند تا بدين شكل بتوانند در حمايت از پيامبر گامهاى مؤثرترى بردارند. برخى از هاشميان نيز به دشمنى و رويارويى شديد با حضرت برخاسته، در اين راه از هيچ اقدامى فروگذار نكردند؛ ابولهب عموى پيامبر[74] و ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب كه به هجو‌‌پيامبر مى‌‌پرداخت[75] از جمله اين افرادند. در كنار اين دو گروه، بسيارى از بنى‌‌هاشم بدون قبول اسلام گاه بر پايه روابط قبيلگى به حمايت از آن حضرت مى‌‌پرداختند، چنان كه قمى در تفسير خود در خصوص آيه «و هُم يَنهَونَ عَنهُ و يَنـَونَ عَنه‌‌=و آنان (كافران) [مردم را]از وى (پيامبر(صلى الله عليه وآله)) بازمى‌‌دارند و خود از او دور مى‌‌شوند» (انعام/6،26) آورده كه بنى‌‌هاشم در عين حالى كه به پيامبر(صلى الله عليه وآله) ايمان نياورده بودند، از آن حضرت حمايت كرده، مخالفان قريشى را از آن حضرت دور مى‌‌كردند.[76]اين در حالى است كه برخى از مفسران خطاب اين آيه را به كافران دانسته و در توضيح و تفسير آن آورده‌‌اند كه كفار قريش مردم را از پيروى پيامبر بازمى‌‌داشتند و آنها را از نزديكى با آن حضرت دور مى‌‌كردند.[77] در اين ميان برخى از
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 338
بنى‌‌هاشم نيز با اتخاذ موضع بى‌‌طرفانه به اكراه در صف مخالفان آن حضرت قرار مى‌‌گرفتند، در هر حال طبق آنچه كه از منابع به دست مى‌‌آيد بسيارى از بنى‌‌هاشم در سالهاى پس از هجرت و به ويژه در فتح مكه مسلمان شدند، چنان‌‌كه عقيل بن ابى طالب قبل از حديبيه[78] يا در سال هشتم[79]، ابوسفيان‌‌بن حارث در فتح مكه[80]، نوفل بن حارث در ايام خندق[81]، عباس بن عبدالمطلب نيز به اختلاف قبل از بدر[82] يا پيش از فتح خيبر[83] مسلمان شدند. برخى نيز همچون ابولهب[84]، عتبة بن ابى‌‌لهب[85]و طالب بن ابى طالب[86] كافر مردند و به آن حضرت ايمان نياوردند، گرچه برخى معتقدند كه طالب به پيامبر ايمان آورد.[87]
با نزول آيه «و اَنذِر عَشيرَتَكَ الاَقرَبين...»(شعراء/26،214) دعوت علنى پيامبر(صلى الله عليه وآله)از ميان بنى‌‌هاشم آغاز و على(عليه السلام) از سوى آن حضرت مأمور دعوت از بنى‌‌هاشم و بنى‌‌عبدالمطلب شد.[88] پس 40 تن از مردان آنان در خانه ابوطالب جمع شدند. اين اجتماع كه نخستين نشست آن با سخنان ابولهب ناتمام ماند در جلسه دوم با سخنان پيامبر و اعلان رسالت خود و همچنين تعيين على(عليه السلام) به عنوان وصىّ و وزير پيامبر(صلى الله عليه وآله)پايان يافت.[89] (‌‌‌‌بيعت عشيره) اين در حالى است كه برخى منابع تفسيرى بيم دادن پيامبر به فاطمه(عليها السلام) و صفيه دختر عبدالمطلب و همچنين انذار قريش به طور عموم بر كوه صفا يا در مكانهاى ديگر را از اقدامهاى آن حضرت پس از نزول اين آيه مى‌‌دانند[90] كه در يك جمع‌‌بندى كلى مى‌‌توان همه اين گزارشها را اقدامهايى از سوى حضرت پس از نزول آيه انذار دانست. با تعيين على(عليه السلام)به عنوان فردى كه از اين پس بنى هاشم بايد گوش به فرمان او باشند آن حضرت مورد سخره گروهى از بنى‌‌هاشم قرار گرفت. برخى نزول آيه 29 مطفّفين/83 را در اين خصوص مى‌‌دانند[91]: «اِنَّ الَّذينَ اَجرَموا كانوا مِنَ الَّذينَ
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 339
ءامَنوا يَضحَكون‌‌=همانا كافران به كسانى كه ايمان آورده‌‌اند مى‌‌خندند». البته برخى نيز اين آيه را در خصوص منافقانى مى‌‌دانند كه به تمسخر على(عليه السلام) مى‌‌پرداختند.[92]
آشكار شدن دعوت پيامبر و حمايت همه جانبه بنى‌‌هاشم و بنى‌‌مطلب به رهبرى ابوطالب از حضرت، مشركان مكه به ويژه سركرده تيره‌‌هاى رقيب و مخالف بنى‌‌هاشم (ابوسفيان رهبر بنى‌‌اميه و ابوجهل رئيس بنى‌‌مخزوم) را به جبهه‌‌گيرى در برابر پيامبر واداشت. نگرانى و حسادت مخالفان از رشد دوباره جايگاه و موقعيت بنى هاشم در ميان قريش و ساير قبايل عرب را كه در واقع با رحلت هاشم رو به افول گذارده و در پى رحلت عبدالمطلب بر شدت آن افزوده شده بود مى‌‌توان از عوامل مهم اين مخالفتها و جبهه‌‌گيريها دانست.
برخى از مفسران در خصوص آيه «و لَو نَشاءُ لَجَعَلنا مِنكُم مَلـئِكَةً فِى‌‌الاَرضِ يَخلُفون =و‌‌هرگاه‌‌بخواهيم به جاى شما در زمين فرشتگانى‌‌قرار مى‌‌دهيم كه جانشين (شما) گردند» (زخرف/43،60) با تطبيق ضمير «كُم» در آيه بر بنى‌‌هاشم، آن را در شأن و تأييد حكومت بنى‌‌هاشم دانسته و گزارش داده‌‌اند كه چون حارث بن عمرو فهرى از نزول اين آيه در شأن بنى‌‌هاشم آگاه شد گفت كه اگر اين آيه حق است و بنى‌‌هاشم همچون پادشاهان يكى پس از ديگرى حكومت بر عرب را به ارث مى‌‌برند، پس بر ما از آسمان سنگ يا عذاب دردناك ببارد.[93]
در هر حال با آغاز جبهه‌‌گيرى قبايل مشرك در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله) و شكست گفت‌‌و‌‌گوهاى آنان با ابوطالب براى پايان دادن به فعاليتهاى محمد(صلى الله عليه وآله) يا توقّف حمايت بنى‌‌هاشم و بنى‌‌مطّلب از پيامبر، فشار مشركان بر مسلمانان بى‌‌دفاع با هدف پراكندن آنان از اطراف آن حضرت افزايش يافت. در اين ميان برخى از مفسران با استناد به روايتى از ابن‌‌عباس و توسعه در مصداق «القربى» در آيه «قُل‌‌لا اَسـَلُكُم عَلَيهِ اَجرًا اِلاَّ المَوَدَّةَ فِى‌‌القُربى»(شورى/42،23) تلاش كرده‌‌اند تا اين آيه را در‌‌خصوص توصيه پيامبر به قريش و بنى‌‌هاشم معرفى كنند[94]؛ توصيه به اينكه اگر هم به او ايمان نمى‌‌آورند دست كم قرابت و نزديكى با او را مورد توجه قرار دهند و از آزار و اذيت او دست برداشته، حمايتش كنند.[95] اين در حالى است كه بنابر برخى روايات نقل شده از ابن عباس، سعيد بن جبير و... اين آيه خطاب به مؤمنان بوده، مراد از «القربى» نيز اهل‌‌بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) يعنى على و فاطمه و فرزندان او هستند.[96] پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز تلاش كرد تا با
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 340
فراهم كردن زمينه مهاجرت گروهى از مسلمانان به حبشه از اين فشارها بكاهد. حضور برخى از بنى‌‌هاشم چون رقيه[97](دختر پيامبر) و جعفر‌‌بن ابى‌‌طالب (رهبر مهاجران) به همراه همسرش اسماء بنت‌‌عميس[98] در اين مهاجرت گزارش شده است. اين در حالى بود كه رشد روزافزون اسلام در مكه به ويژه در پى اسلام حمزة بن عبدالمطلب از يك سو و همچنين بازگشت نافرجام فرستادگان مشركان از حبشه از سوى ديگر شكستى براى آنان در برابر پيامبر و مسلمانان تلقى مى‌‌شد، از اين رو وقتى با خوددارى بنى‌‌هاشم از تحويل پيامبر روبه‌‌رو شدند با هم پيمان بستند كه با تحريم هرگونه ارتباط با بنى‌‌هاشم و بنى‌‌مطّلب ضمن به شكست كشاندن مدعيان دين جديد، رقيب ديرين خود را نيز از صحنه رقابت خارج كنند.[99] ابوطالب نيز با فراخوانى مردان بنى‌‌هاشم از كافر و مسلمان،[100] آنان را به كعبه، حرم، ركن و مقام سوگند و بر حفاظت از پيامبر در شعب ابى طالب فرمان داد.[101] آنان نيز به همراه بنومطّلب همگى (جز ابولهب[102] و ابوسفيان بن حارث[103]) وارد شعب شدند. ابن‌‌اسحاق و برخى از مورخان اشعار بسيارى را از ابوطالب در تحريك بنى‌‌هاشم در روزهاى بحرانى دعوت پيامبر نقل كرده‌‌اند.[104] منابع در بيان شدت فشار بر بنى‌‌هاشم در شعب ابى‌‌طالب گفته‌‌اند كه صداى گريه كودكان گرسنه بنى‌‌هاشم شبها خواب راحت را بر قريشيان سخت كرده بود.[105] شكست محاصره سه ساله بنى‌‌هاشم اگرچه در حدّ خود نقطه عطفى در مسير مقاومت مسلمانان در برابر فشارهاى مشركان محسوب مى‌‌شد؛ امّا با رحلت ابوطالب (سال دهم بعثت) به عنوان بزرگ‌‌ترين حامى پيامبر(صلى الله عليه وآله)اين موفقيت كم‌‌رنگ شد و فشار قريش نيز بر پيامبر(صلى الله عليه وآله)شدت يافت.[106]
از اين پس به نظر مى‌‌رسد كه سران بنى‌‌هاشم همچون گذشته از پيامبر(صلى الله عليه وآله)حمايت نمى‌‌كردند تا آنجا كه پيامبر در بازگشت از طائف با حمايت مطعم‌‌بن عدى[107] از فرزندان نوفل‌‌بن عبدمناف وارد مكه شد.
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 341
با هجرت پيامبر به مدينه برخى از بنى‌‌هاشم همچون حمزه و على نيز هجرت به مدينه را بر ادامه حضور در مكه ترجيح دادند؛ ولى عمده بنى هاشم در مكّه همچنان ساكن بودند. شمارى از اين افراد حتى به اجبار در جنگ بدر نيز در سپاه مشركان حاضر شدند كه در آن ميان طالب‌‌بن ابى طالب (برادر على(عليه السلام)) در بين راه از همراهى مشركان دست كشيد و به مكه بازگشت[108]؛ ولى برخى چون عباس بن عبدالمطلب، عقيل بن ابى طالب، نوفل‌‌بن حارث و عتبه از بنى‌‌فهر كه همپيمان بنى‌‌هاشم بود در جنگ شركت كردند و توسط مسلمانان به اسارت درآمدند.[109] پيامبر كه پيش از شروع جنگ مسلمانان را از حضور اجبارى برخى از بنى‌‌هاشم در سپاه مشركان آگاه كرده بود آنان را از كشتن اين گروه برحذر داشت. با پايان يافتن جنگ و آزادى اسيران مشرك، اسراى هاشمى (عباس، عقيل و نوفل) مدت كوتاهى در مدينه در نزد آن حضرت ماندند.[110]
از سوى ديگر در اين جنگ در جبهه مسلمانان همان تعداد اندك از مهاجران بنى‌‌هاشم در ركاب پيامبر(صلى الله عليه وآله)جنگيدند. ابن هشام از حمزه و على(عليه السلام)به همراه برخى از موالى و همپيمانان بنى‌‌هاشم ياد مى‌‌كند.[111] اينان در ساير جنگها نيز پيامبر را همراهى كردند. شهادت حمزه در احد در سال سوم هجرت[112]، جعفربن ابى طالب در موته در سال‌‌هشتم[113]، ايمن بن ام ايمن از موالى بنى‌‌هاشم در حنين در سال هشتم[114]، حضور على‌‌بن ابى‌‌طالب در تمامى غزوات پيامبر (جز تبوك كه به فرمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)، در مدينه باقى ماند)، پايدارى و دفاع 9 يا 10 تن از بنى هاشم در حنين از پيامبر(صلى الله عليه وآله) همگى از حمايت و همراهى گروههايى از بنى هاشم از حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) حكايت دارد. منابع از على بن ابى‌‌طالب؛ عباس بن عبدالمطلب و پسرش فضل، ابوسفيان، نوفل و ربيعه (3‌‌فرزند حارث بن عبدالمطلب)، عتبه و معتّب فرزندان ابولهب و ايمن بن ام ايمن به عنوان هاشميانى كه تا آخرين لحظه در حنين به دفاع از پيامبر پرداختند ياد مى‌‌كنند.[115] برخى منابع شيعى آيات 25 ـ 26 توبه/9 را در شأن اين افراد مى‌‌دانند[116]: «لَقَد نَصَرَكُمُ اللّهُ فى مَواطِنَ كَثيرَة و يَومَ حُنَين اِذ اَعجَبَتكُم كَثرَتُكُم فَلَم تُغنِ عَنكُم شيــًا وضاقَت عَلَيكُمُ الاَرضُ بِما رَحُبَت ثُمَّ ولَّيتُم مُدبِرين * ثُمَّ اَنزَلَ
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 342
اللّهُ سَكينَتَهُ عَلى رَسولِهِ و عَلَى المُؤمِنينَ و اَنزَلَ جُنودًا لَم تَرَوها وعَذَّبَ الَّذينَ كَفَروا وذلِكَ جَزاءُ الكـفِرين».در اين آيات خداوند ابتدا ضمن يادآورى خودبينى و غرور مسلمانان در جنگ حنين و فرار آنها، به نصرت و يارى خود در اين جنگ اشاره مى‌‌كند. (‌‌<=‌‌حنين / غزوه)

 پيامبر و بنى‌‌هاشم:

به رغم حمايتهاى بنى‌‌هاشم و بنى عبدالمطلب از پيامبر(صلى الله عليه وآله)چه در دوره حضور در مكّه و چه پس از هجرت به مدينه، پيامبر(صلى الله عليه وآله) هيچ گاه امتيازى خاص براى بنى‌‌هاشم از آن جهت كه از قبيله و نزديكان او هستند قائل نشد. اين در حالى است كه بسيارى از منابع اهل سنّت بر احاديثى منسوب به پيامبر تأكيد كرده‌‌اند كه در آنها تلاش شده بنى‌‌هاشم و بنى‌‌عبدالمطلب به عنوان بهترين عرب و حتى بهترين انسانها معرفى شوند[117]؛ اما با توجه به آنكه اين احاديث عموماً در دوره حكومت بنى‌‌عباس نقل شده ممكن است در حمايت از عباسيان حاكم نقل شده باشد، از اين رو بايد عكس‌‌العملهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در برابر برخى از افراد بنى‌‌هاشم را از منظر احترام آن حضرت به مؤمنان هاشمى و ياوران خود دانست، چنان كه آمده است كه چون فردى از بنى‌‌هاشم مى‌‌مرد پيامبر پس از خاك‌‌سپارى او، قبر را با آب خيس مى‌‌كرد و بعد كف دست خود را بر گِل قبر مى‌‌فشرد به طورى كه اثر دست پيامبر روى قبر مى‌‌ماند. اين عمل به حدّى در خصوص قبور بنى‌‌هاشم شهرت يافته بود كه اگر غريبه‌‌اى وارد مدينه مى‌‌شد و چنين قبرى را مى‌‌ديد از وفات فردى از خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله)آگاه مى‌‌شد[118]، همچنين آورده‌‌اند كه با شهادت جعفربن ابى‌‌طالب، پيامبر به فاطمه(عليها السلام) فرمان داد تا سه روز غذاى خانه جعفر را آماده كند. اين عمل بعدها به صورت سنّتى در ميان بنى‌‌هاشم باقى ماند.[119]
نيز آمده كه چون روزى پيامبر از منزل خود بسيار خوشحال بيرون آمد و مردم راز آن را پرسيدند، فرمود: جبرئيل از سوى خداوند آمد و گفت: خداوند 7 تن از بنى‌‌هاشم را برگزيد كه در گذشته و آينده مانند آنها نيافريده و نخواهد آفريد: تو اى پيامبر، على وصى تو، حسن و حسين نوادگان تو، حمزه عموى تو، جعفر پسر عموى تو و قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) كه عيسى پشت سر او نماز مى‌‌گزارد.[120] نيز در خبرى آمده كه چون مهاجران، انصار و بنى‌‌هاشم در اينكه كدام‌‌يك نزد پيامبر محبوب‌‌ترند اختلاف كردند حضرت خود را برادر انصار، و از ميان مهاجران خواند؛ ولى در خصوص بنى‌‌هاشم فرمود: شما از من و با من هستيد.[121]
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 343
حرام شدن زكات بر بنى‌‌هاشم[122] و اختصاص يافتن فىء و خمس به آنان از احكام ويژه اين تيره است[123] كه اعتبار آنان را در نزد خداوند نيز آشكار مى‌‌كند. مفسران ضمن استناد به آيه 41 انفال/8 كه در آن خداوند خمس استفاده‌‌هاى مالى را براى خود، پيامبر، نزديكان حضرت، يتيمان، مساكين و در راه ماندگان معرفى كرده است مراد از نزديكان پيامبر را بنى‌‌هاشم و بنى‌‌عبدالمطلب مى‌‌دانند.[124] در اين ميان بسيارى از مفسران شيعه مراد از ذى القربى را اهل‌‌بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى‌‌دانند[125]، چنان‌‌كه برخى نيز مجموعه قريش را از نزديكان پيامبر و از مصاديق ذى القربى دانسته و در خمس غنايم سهيم كرده‌‌اند[126]: «و اعلَموا اَنَّما غَنِمتُم مِن شَىء فَاَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ ولِلرَّسولِ ولِذِى القُربى واليَتـمى والمَسـكينِ وابنِ السَّبيلِ اِن كُنتُم ءامَنتُم بِاللّهِ وما اَنزَلنا عَلى عَبدِنا يَومَ‌‌الفُرقانِ يَومَ التَقَى الجَمعانِ واللّهُ عَلى كُلِّ شَىء قَدير».‌‌(‌‌<=‌‌خمس) همين تفاسير از سوى مفسران در خصوص واژه ذى‌‌القربى در آيه 7 حشر/59 نيز ارائه شده است و اين آيه را در شأن بنى‌‌هاشم يا اهل‌‌بيت پيامبر(عليهم السلام)[127] دانسته‌‌اند:«ما اَفاءَ اللّهُ عَلى رَسولِهِ مِن اَهلِ القُرى فَلِلّهِ و لِلرَّسولِ ولِذِى القُربى واليَتـمى والمَسـكينِ وابنِ السَّبيلِ =آنچه خداى از [دارايى] ساكنان آن قريه‌‌ها عايد پيامبرش گردانيد از آنِ خدا و پيامبر و متعلق به خويشاوندان نزديك [وى ]و يتيمان و مستمندان و در راه ماندگان است. همه از ذريه پيامبر ـ است...». (‌‌<=‌‌فىء) البته اين سهم پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله)توسط خلفا، به بهانه آنكه پيامبران از خود ارثى نمى‌‌گذارند حذف گرديد.[128]
با نزديك شدن رحلت پيامبر، آن حضرت بنى‌‌هاشم را فرا خواند و با آنان سخن گفت.[129]

 بنى هاشم پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله):

پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله)عده‌‌اى از بنى‌‌هاشم عهده‌‌دار تجهيز پيامبر (غسل، كفن و دفن) شدند. اگرچه برخى منابع از حضور برخى صحابه در تجهيز پيامبر(صلى الله عليه وآله)ياد كرده‌‌اند؛[130] اما بسيارى منابع از على(عليه السلام)، فضل‌‌بن عباس و اسامه از موالى بنى‌‌هاشم به عنوان افرادى از بنى‌‌هاشم كه پيكر آن حضرت را درون قبر نهادند نام برده‌‌اند.[131]
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 344
برخى نيز عباس را در زمره اين افراد دانسته‌‌اند.[132] و اين در حالى بود كه انصار و مهاجران در اين زمان در سقيفه بنى‌‌ساعده مشغول تعيين خليفه‌‌اى از ميان خود بدون مشورت با بنى‌‌هاشم به رغم اعلام وصايت و جانشينى على(عليه السلام) از سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله)بودند. عباس بن عبدالمطلب، فرزندش فضل و عتبة بن ابى‌‌لهب از افراد بنى‌‌هاشم بودند كه در حمايت از على در روزهاى آغازين خلافت ابوبكر با او بيعت نكردند و در اين ميان ملاقات ابوبكر با عباس براى جلب نظر او نيز نتيجه‌‌اى نداد.[133]
از اين زمان كشمكش ميان بنى‌‌هاشم و خلفا و حاكمان پس از آنان در تمامى دوره‌‌ها وجود داشته، اگرچه با گذشت زمان اين برخوردها شائبه و رنگ و بويى متفاوت به خود گرفته و گاه انگيزه‌‌ها و تعصبات قومى و قبيلگى در آن نقش ايفا كرده است؛ امرى كه حتى در دشمنى بسيارى از سركردگان مشرك با پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز دخالت داشت.
با روى كار آمدن عثمان و رشد قدرت بنى‌‌اميه به عنوان دشمن ديرين بنى‌‌هاشم كينه‌‌ها و حسادتهاى امويان با بنى‌‌هاشم كه از زمان فتح مكه (سال 8 هجرى) موقعيتى براى ظهور پيدا نكرده بود دوباره آشكار گشت. سخنان ابوسفيان خطاب به عثمان كه از او خواست تا خلافت را در ميان بنى‌‌اميه موروثى كند، زيرا هيچ بهشت و جهنمى وجود ندارد[134] به خوبى مى‌‌تواند در تحليل حوادث پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) مورد توجه قرار گيرد. (‌‌‌‌بنى‌‌اميه) البته اين همه بدان معنا نيست كه على(عليه السلام)و بنى‌‌هاشم در دوره سه خليفه نسبت به وقايع سرزمينهاى اسلامى و سرنوشت مسلمانان بى‌‌توجه باشند، بلكه هم‌‌چنان‌‌كه بيعت على(عليه السلام) و بنى‌‌هاشم با اين خلفا با هدف حفظ اسلام و اتحاد مسلمانان صورت گرفت اينان در اداره حكومت اسلامى نيز نقش ايفا كردند، چنان‌‌كه از حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب به عنوان والى مكه در زمان ابوبكر، عمر و عثمان[135] نام برده شده است.
با شروع حكومت على(عليه السلام) (35 ـ 40ق‌‌.) بنى‌‌هاشم در تمامى وقايع در كنار آن حضرت حضور داشتند و گرچه در اين زمان مدينه، شهر پيامبر مسكن بنى‌‌هاشم بود؛ ولى با تغيير مركز حكومت و انتقال آن به كوفه گروهى از بنى‌‌هاشم نيز به اين شهر رفتند. حضور برخى بنى‌‌هاشم در جمع كارگزاران حضرت على(عليه السلام)[136] و در كنار او در صفين[137] و توجه به تلقى معاويه كه سپاه كوفه را
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 345
«سپاه بنى‌‌هاشم» مى‌‌خواند[138] حائز اهميت است. پس از آن حضرت نيز در حكومت كوتاه مدت امام‌‌حسن(عليه السلام) (40 ـ 41 ق‌‌.) به رغم حمايت بنى‌‌هاشم از امام برخى از بزرگان بنى‌‌هاشم همچون عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب فرمانده سپاه امام با پيوستن به سپاه معاويه امام را مجبور به صلح كردند.[139]
بنى‌‌هاشم جملگى در جريان بيعت گرفتن براى يزيد از بيعت با او خوددارى كردند[140] و در حادثه قيام امام حسين(عليه السلام)برخى از هاشميان (آل عقيل و آل على) او را همراهى كردند.[141] بنى‌‌هاشم به رغم دشمنى با حكومت ظالمانه بنى‌‌اميه آنگاه كه عبدالله‌‌بن زبير در سال 63 هجرى مكه را تصرف كرد و آسيبهاى فراوانى بر حكومت امويان وارد آورد از بيعت با او خوددارى كردند تا جايى كه عبدالله اقدام به تبعيد و به نقلى زندانى كردن افرادى چون محمد‌‌بن حنيفه فرزند اميرمؤمنان، امام على(عليه السلام) و عبدالله بن عباس كرد.[142] با سركوب قيام عبدالله بن زبير امويان دوباره متوجه بنى‌‌هاشم شدند و به آزار و اذيت و شكنجه حاميان آنان پرداختند. دستور هشام بن عبدالملك مبنى بر بريدن دست و زبان كميت‌‌بن زيد اسدى به جرم سرودن مرثيه براى زيدبن على بن حسين نمونه‌‌اى از اين واقعيت است.[143]
فعاليتها و اقدامات گروهها و تيره‌‌هاى مختلف بنى‌‌هاشم همچون علويان (زيديان، بنى‌‌الحسن و بنى‌‌الحسين) و بنى‌‌عباس تا پايان حكومت امويان ادامه داشت تا آنكه بنى‌‌عباس توانستند با سوء استفاده از جايگاه خاندان پيامبر در ميان مردم، با فريب مردم ناراضى از حكومت بنى اميه در سال 132 هجرى[144] امويان را ساقط و خود تا سال 656 هجرى[145] حكومت را در اختيار گيرند.
افزون بر اينان سلسله‌‌هاى هاشمى تبار ديگرى چون فاطميان، ادريسيان و علويان همزمان با‌‌عباسيان در مصر، مراكش و طبرستان حكومت كردند.

 جايگاه و شأن بنى هاشم در جهان اسلام:

با توجه به اهميت و رشد جايگاه هاشم بن عبد مناف و اقدامات مثبت فرزندش عبدالمطلب، بنى‌‌هاشم در ميان عرب داراى شأن والايى گرديد. اگرچه اين جايگاه در مقاطعى كه به آن اشاره شد با افول شديدى مواجه گرديد؛ ولى با ظهور اسلام و بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) از ميان بنى‌‌هاشم
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 346
موجبات رشد اين تيره بيش از گذشته فراهم شد و در اين ميان اقدامات مخالفان در برابر بنى‌‌هاشم نيز هيچ‌‌گاه نتوانست نتايج مورد نظر آنان را فراهم كند. قرار گرفتن بنى‌‌هاشم در صدر ديوان عمر و اختصاص يافتن سهمى افزون از ساير مسلمانان به بنى‌‌هاشم[146] در اين ديوان و همچنين سروده شدن اشعارى در وصف اين خاندان همچون «هاشميات» كميت بن زيد اسدى[147] در دوره حكومت بنى‌‌اميه (بزرگ‌‌ترين دشمن بنى هاشم) از شواهد رشد ارزشى اين خاندان پس از رحلت پيامبر است.
با گسترش فتوحات و حضور مسلمانان و شيعيان هوادار حكومت بنى‌‌هاشم در سرزمينهاى فتح شده، بنى‌‌هاشم كه در دوره اموى از صف‌‌بندى واحد سياسى برخوردار بود از شأن و منزلتى خاص در بين نومسلمانان نيز برخوردار گرديد. همين امر سبب شد كه عباسيان (تيره‌‌اى از بنى هاشم) آنگاه كه دعوت خود برضدّ بنى اميه را آغاز كردند مردم ستمديده از حكومت امويان را به حكومت بنى‌‌هاشم فرا خوانند.[148] در واقع از اين زمان به تدريج صف بندى واحد بنى‌‌هاشم از هم گسسته شد و فرزندان عباس و على(عليه السلام)در عرصه سياست از يكديگر جدا شدند، چنان كه با به قدرت رسيدن بنى‌‌عباس آنان فرزندان على(عليه السلام) را خطرى بزرگ براى خود مى‌‌دانستند و با امامان شيعه كه همگى از آل على(عليه السلام) بودند برخوردى خصمانه داشتند و با اين‌‌حال حكومت خود را با عنوان «دولت بنى‌‌هاشم» معرفى مى‌‌كردند و اين در حالى بود كه در سوى ديگر شيعيان و پيروان آل على(عليه السلام) از حكومت آل عباس با عنوان «دولت‌‌بنى‌‌عباس» تعبير مى‌‌كردند؛ ولى به رغم تلاشهاى شيعيان در اين دوره اصطلاح بنى‌‌هاشم بيشتر بر فرزندان عباس اطلاق مى‌‌شد و اصطلاح «آل ابى طالب» بر فرزندان على(عليه السلام) دلالت مى‌‌كرد.[149]

منابع

احكام الجنائز و بدعها؛ احكام القرآن، جصاص؛ اخبار الدولة العباسيه؛ اخبار مكة و ماجاء فيها من الآثار؛ اختيار معرفة الرجال (رجال كشى)؛ الارشاد فى معرفة حجج الله على العباد؛ الاستغاثه؛ اسدالغابة فى معرفة الصحابه؛ الاصابة فى تمييز الصحابه؛ الاعلام؛ اعلام الورى باعلام الهدى؛ الاغانى؛ امالى؛ الامالى، طوسى؛ الامامة و‌‌السياسه؛ انساب الاشراف؛ بحارالانوار؛ البدء و‌‌التاريخ؛ البداية و‌‌النهايه؛ البرهان فى تفسير القرآن؛ تأويل الآيات الظاهرة فى فضائل العترة الطاهره؛ تاريخ ابن خلدون؛ تاريخ الامم و‌‌الملوك، طبرى؛ تاريخ بغداد؛ تاريخ صدر اسلام؛ التاريخ الكبير؛ تاريخ مدينة دمشق؛ تاريخ المدينة المنوره؛ تاريخ
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 347
اليعقوبى؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ تذكرة الفقهاء؛ تفسير الصافى؛ تفسير فرات الكوفى؛ تفسير القرآن؛ تفسير القرآن العظيم، ابن‌‌كثير؛ تفسير القمى؛ تفسير مبهمات القرآن؛ تفسير نورالثقلين؛ التنبيه‌‌والاشراف؛ تهذيب التهذيب؛ تهذيب الكمال فى اسماء الرجال؛ جامع‌‌البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ جمهرة انساب العرب؛ الحدائق الناضرة فى احكام العترة الطاهره؛ حياة الامام الرضا(عليه السلام)؛ الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور؛ دلائل النبوة و معرفة احوال صاحب الشريعه؛ ذخائر العقبى فى مناقب ذوى القربى؛ الذكرى؛ زادالمسير فى علم التفسير؛ سبل الهدى و‌‌الرشاد؛ السقيفة و‌‌الفدك؛ سلسلة مؤلفات الشيخ المفيد؛ سير اعلام النبلاء؛ السيرة النبويه، ابن كثير؛ السيرة النبويه، ابن هشام؛ السير و‌‌المغازى؛ شرح كتاب السير الكبير؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد؛ شواهد التنزيل؛ صحيح البخارى؛ صحيح ابن حبان بترتيب ابن بلبان؛ الطبقات الكبرى؛ العددالقوية لدفع المخاوف اليوميه؛ العلل و معرفة‌‌الرجال؛ عيون‌‌الاثر فى فنون المغازى و‌‌الشمائل و‌‌السير؛ الغارات؛ الفائق فى غريب الحديث؛ فتح‌‌القدير؛ فتوح البلدان؛ الفصول العشرة فى الغيبه؛ فقه القرآن؛ الاسناد؛ القول الجازم فى نسب بنى هاشم؛ الكافى؛ كتاب الثقات؛ كتاب الخصال؛ كتاب سليم بن قيس؛ كتاب الطبقات؛ كنزالدرر و جامع‌‌الغرر؛ كنزالعمال فى سنن الاقوال و‌‌الافعال؛ اللهوف فى قتلى الطفوف؛ مثيرالاحزان؛ المجدى فى انساب الطالبيين؛ مجمع‌‌البيان فى تفسير القرآن؛ مجمع الزوائد و منبع الفوائد؛ المحبر؛ المحلى بالآثار؛ المراجعات؛ مروج‌‌الذهب و معادن الجوهر؛ مسند ابى يعلى الموصلى؛ المصنف فى الاحاديث و‌‌الآثار؛ معجم البلدان؛ المعجم‌‌الكبير؛ المغازى؛ المغنى والشرح الكبير؛ مقاتل الطالبيين؛ مناقب آل ابى طالب؛ المنتخب من كتاب ذيل المذيل من تاريخ الصحابة والتعابعين؛ المنمق فى اخبار قريش؛ النزاع و‌‌التخاصم؛ النسب و فروعه الفقهيه؛ نهج‌‌البلاغه؛ وقعة الصفين.
سيد على خيرخواه علوى



[1]. المحبر، ص 167؛ مروج الذهب، ج 2، ص 63؛ معجم‌‌البلدان، ج 1، ص 444.
[2]. المنمق، ص 21؛ النسب، ص 196؛ الطبقات، ابن‌‌خياط، ص 37.
[3]. مروج الذهب، ج 2، ص 291 ـ 292؛ المنمق، ص 21.
[4]. السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 1، ص 132؛ الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 63.
[5]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 63؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 252.
[6]. اخبار مكه، ج 1، ص 111.
[7]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 63 ـ 64.
[8]. معجم البلدان، ج 3، ص 193؛ فتوح البلدان، ص 61؛ اخبار مكه، ج 1، ص 113.
[9]. فتوح البلدان، ص 61؛ معجم البلدان، ج 1، ص 361؛ اخبار مكه، ج 1، ص 113.
[10]. تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 242؛ الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 62؛ المنمق، ص 42.
[11]. تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 244؛ المحبر، ص 163؛ المنمق، ص 44.
[12]. تفسير قرطبى، ج 20، ص 139؛ مبهمات القرآن، ج 2، ص 745؛ مجمع البيان، ج 10، ص 829.
[13]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 62.
[14]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 252؛ سبل الهدى، ج 1، ص 268.
[15]. البدء والتاريخ، ج 4، ص 111؛ الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 62؛ التاريخ الكبير، ج 1، ص 4.
[16]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 65؛ البداية والنهايه، ج 2، ص 201 ـ 202؛ السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 1، ص 106.
[17]. المنمق، ص 21؛ التبيان، ج 5، ص 123؛ مجمع البيان، ج 4، ص 836.
[18]. المنمق، ص 87؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 552؛ السيرة النبويه، ابن هشام، ج 1، ص 374.
[19]. تاريخ طبرى، ج 1، ص 501.
[20]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 247 ـ 249.
[21]. النسب، ص 196 ـ 197؛ جمهرة انساب العرب، ص 15.
[22]. انساب الاشراف، ج 1، ص 96 ـ 99؛ الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 74 ـ 75.
[23]. جمهرة انساب العرب، ص 15.
[24]. انساب الاشراف، ج 1، ص 96 ـ 99؛ الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 74 ـ 75.
[25]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 76؛ جمهرة انساب العرب، ص 15.
[26]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 71 ـ 72؛ السير والمغازى، ص 32.
[27]. المحبر، ص 165 ـ 166؛ تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 337.
[28]. تاريخ طبرى، ج 1، ص 503.
[29]. تاريخ صدر اسلام، ص 96.
[30]. اخبار مكه، ج 1، ص 113 ـ 114.
[31]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج 1، ص 150 ـ 151.
[32]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 11؛ العدد القويه، ص 136.
[33]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 12؛ السيرة‌‌النبويه، ابن كثير، ج 1، ص 334؛ المنمق، ص 427 ـ 428.
[34]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 13.
[35]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 62؛ تاريخ طبرى، ج 1، ص 504 ـ 505؛ المنمق، ص 99.
[36]. تاريخ صدر اسلام، ص 95.
[37]. المنمق، ص 364؛ الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 71؛ النزاع والتخاصم، ص 49.
[38]. تاريخ طبرى، ج 5، ص 623؛ النزاع والتخاصم، ص 56؛ الأغانى، ج 6، ص 360 ـ 365.
[39]. المراجعات، ص 350؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 577؛ شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 147.
[40]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 242؛ الامامة والسياسه، ج 1، ص 23؛ اسدالغابه، ج 3، ص 85.
[41]. الفتوح، ج 5، ص 25؛ اللهوف، ص 18.
[42]. اللهوف، ص 18؛ الفتوح، ج 5، ص 25؛ مثيرالاحزان، ص 14 ـ 15.
[43]. تاريخ طبرى، ج 5، ص 623.
[44]. شواهد التنزيل، ج 2، ص 175.
[45]. جامع‌‌البيان، مج 12، ج 23، ص 241؛ التبيان، ج 9، ص 13؛ مجمع‌‌البيان، ج 8، ص 767.
[46]. شرح نهج البلاغه، ج 15، ص 197.
[47]. نهج البلاغه، نامه 28.
[48]. البرهان، ج 5، ص 29؛ شواهدالتنزيل، ج 2، ص 238؛ تأويل آيات الظاهره، ص 559.
[49]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 63؛ السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 1، ص 132.
[50]. اسدالغابه، ج 5، ص 17؛ العلل، ج 3، ص 419؛ الثقات، ج 1، ص 180.
[51]. السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 128.
[52]. تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 248؛ المحبر، ص 166.
[53]. السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 2، ص 450؛ الثقات، ج 1، ص 156؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 28.
[54]. السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 2، ص 710؛ الاعلام، ج 5، ص 87؛ الفصول العشره، ص 64.
[55]. المنمق، ص 365؛ الثقات، ج 1، ص 171؛ السيرة النبويه، ابن هشام، ج 2، ص 708.
[56]. المحبر، ص 166؛ المنمق، ص 189 ـ 190.
[57]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 17؛ الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 103؛ المحبر، ص 167؛ المنمق، ص 53.
[58]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 163 ـ 164؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 31؛ تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 9.
[59]. صحيح البخارى، ج 4، ص 68؛ تفسير ابن كثير، ج 2، ص 325.
[60]. تاريخ طبرى، ج 2، ص 247 ـ 249.
[61]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 69.
[62]. المنمق، ص 53؛ القول الجازم، ص 156.
[63]. القول الجازم، ص 156.
[64]. شواهد التنزيل، ج 1، ص 415؛ الدرالمنثور، ج 5، ص 84؛ فتح القدير، ج 3، ص 136.
[65]. جامع‌‌البيان، مج 8، ج 14، ص 48؛ التبيان، ج 6، ص 339؛ مجمع البيان، ج 6، ص 520.
[66]. كنزالدرر، ج 4، ص 53؛ القول الجازم، ص 157؛ الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 75.
[67]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 103؛ الاغانى، ج 17، ص 290؛ المحبر، ص 167.
[68]. زادالمسير، ج 1، ص 494؛ تفسير قرطبى، ج 4، ص 169.
[69]. تفسير قرطبى، ج 8، ص 191.
[70]. تفسير قرطبى، ج 14، ص 119.
[71]. جامع البيان، مج 14، ج 22، ص 9، 11؛ احكام القرآن، ج 3، ص 529؛ الصافى، ج 1، ص 463؛ ج 4، ص 187.
[72]. ذخائر العقبى، ص 15؛ القول الجازم، ص 157.
[73]. المنمق، ص 41.
[74]. المنمق، ص 386؛ السيرة النبويه، ابن هشام، ج 1، ص 351؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 24.
[75]. عيون الاثر، ج 2، ص 74؛ السير الكبير، ج 1، ص 118؛ السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 17.
[76]. تفسير قمى، ج 1، ص 224؛ الصافى، ج 2، ص 114؛ نورالثقلين، ج 1، ص 709.
[77]. جامع‌‌البيان، مج 5، ج 7، ص 227؛ التبيان، ج 4، ص 106؛ مجمع البيان، ج 4، ص 444.
[78]. ذخائر العقبى، ص 222؛ تهذيب التهذيب، ج 2، ص 226.
[79]. الطبقات، ابن سعد، ج 4، ص 43؛ تاريخ دمشق، ج 41، ص 4؛ الاصابه، ج 3، ص 511.
[80]. ذخائر العقبى، ص 241.
[81]. ذخائر العقبى، ص 243؛ الطبقات، ابن سعد، ج 4، ص 17؛ اسدالغابه، ج 5، ص 46.
[82]. الطبقات، ابن سعد، ج 4، ص 31؛ سير اعلام النبلاء، ج 2، ص 98؛ تهذيب الكمال، ج 14، ص 227.
[83]. ذخائرالعقبى، ص 191.
[84]. التنبيه و‌‌الاشراف، ص 206؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 46؛ السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 2، ص 474.
[85]. البداية والنهايه، ج 6، ص 294؛ الاستغاثه، ج 1، ص 65؛ ذخاير العقبى، ص 249.
[86]. عيون الاثر، ج 2، ص 361؛ ذخائر العقبى، ص 249.
[87]. المجدى، ص 318.
[88]. جامع‌‌البيان، مج 11، ج 19، ص 148؛ مجمع البيان، ج 7، ص 322؛ تفسير ابن كثير، ج 3، ص 363.
[89]. السير والمغازى، ص 146؛ مجمع‌‌البيان، ج 7، ص 322؛ تفسير ابن كثير، ج 3، ص 363.
[90]. جامع‌‌البيان، مج 11، ج 19، ص 144 ـ 146؛ زادالمسير، ج 6، ص 147؛ تفسير قرطبى، ج 13، ص 97.
[91]. شواهد التنزيل، ج 2، ص 426؛ الارشاد، ص 25.
[92]. تفسير فرات الكوفى، ص 546؛ مجمع البيان، ج 10، ص 693؛ الصافى، ج 5، ص 302.
[93]. الكافى، ج 8، ص 57؛ الصافى، ج 2، ص 299؛ نورالثقلين، ج 2، ص 531.
[94]. جامع البيان، مج 13، ج 25، ص 30 ـ 32.
[95]. جامع البيان، مج 13، ج 25، ص 31؛ احكام القرآن، ج 3، ص 572؛ تفسير القرآن، ج 3، ص 191.
[96]. جامع البيان، مج 13، ج 25، ص 33 ـ 34؛ مجمع البيان، ج 9، ص 43؛ شواهد التنزيل، ج 2، ص 189.
[97]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج 4، ص 368؛ المحبر، ص 53؛ تاريخ طبرى، ج 1، ص 546.
[98]. السير والمغازى، ص 226؛ السيرة النبويه، ابن هشام، ج 1، ص 323؛ الطبقات، ابن سعد، ج 4، ص 24.
[99]. السير والمغازى، ص 161؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 31؛ الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 163.
[100]. دلائل النبوه، ج 2، ص 311؛ تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 9.
[101]. اعلام الورى، ج 1، ص 125.
[102]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج 1، ص 351؛ الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 163؛ مناقب، ج 1، ص 94.
[103]. المغازى، ج 2، ص 806؛ مناقب، ج 1، ص 94.
[104]. السير والمغازى، ص 148 ـ 149؛ مناقب، ج 1، ص 94 ـ 95.
[105]. السير والمغازى، ص 160؛ الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 163.
[106]. الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 164؛ الثقات، ج 1، ص 57.
[107]. تاريخ طبرى، ج 1، ص 555؛ الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 165؛ الاعلام، ج 7، ص 252.
[108]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج 2، ص 619؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 29؛ الاغانى، ج 4، ص 186.
[109]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 3 ، 7؛ السير والمغازى، ج 1، ص 138؛ عيون الاثر، ج 1، ص 333.
[110]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج 2، ص 629؛ الاغانى، ج 4، ص 196؛ كنزالعمال، ج 10، ص 409.
[111]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج 2، ص 677؛ المغازى، ج 1، ص 23 ـ 24.
[112]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج 3، ص 122.
[113]. السيرة‌‌النبويه، ابن هشام، ج 4، ص 388.
[114]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج 4، ص 459.
[115]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 62؛ مناقب، ج 2، ص 30.
[116]. الارشاد، ج 1، ص 140 ـ 141؛ اعلام الورى، ج 1، ص 386؛ مناقب، ج 3، ص 168.
[117]. شرح نهج البلاغه، ج 19، ص 210؛ الدرالمنثور، ج 4، ص 328 ـ 330؛ القول الجازم، ص 153.
[118]. الكافى، ج 3، ص 200؛ تهذيب، ج 1، ص 460؛ الذكرى، ص 68.
[119]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 66؛ تذكرة الفقهاء، ج 1، ص 57؛ الحدائق، ج 4، ص 160.
[120]. الكافى، ج 8، ص 50؛ بحارالانوار، ج 51، ص 77 ـ 78.
[121]. مناقب، ج 3، ص 379؛ المعجم‌‌الكبير، ج 19، ص 133؛ بحارالانوار، ج 22، ص 312.
[122]. الخصال، ج 1، ص 62؛ قرب الاسناد، ص 23؛ تفسير قرطبى، ج 8، ص 121.
[123]. جامع‌‌البيان، مج 6، ج 10، ص 8؛ المغنى، ج 2، ص 714؛ المحلى، ج 7، ص 327.
[124]. صحيح البخارى، ج 4، ص 68؛ تفسير ابن كثير، ج 2، ص 325؛ البرهان، ج 2، ص 691.
[125]. التبيان، ج 5، ص 123 ـ 124؛ مجمع البيان، ج 4، ص 835؛ فقه القرآن، ج 1، ص 243.
[126]. جامع البيان، مج 6، ج 10، ص 9؛ زادالمسير، ج 2، ص 303 ـ 304؛ تفسير قرطبى، ج 8، ص 10.
[127]. جامع‌‌البيان، مج 6، ج 10، ص 9؛ التبيان، ج 9، ص 563؛ مجمع البيان، ج 4، ص 835.
[128]. جامع البيان، مج 6، ج 10، ص 11؛ مجمع‌‌البيان، ج 4، ص 835 ـ 836.
[129]. كتاب سليم بن قيس، ص 425؛ الامالى، ص 602؛ بحارالانوار، ج 22، ص 500 ـ 501.
[130]. الطبقات، ابن سعد، ج 2، ص 279.
[131]. الطبقات، ابن سعد، ج 2، ص 229؛ المصنف، ج 8، ص 567؛ مسند ابى يعلى، ج 4، ص 253.
[132]. صحيح ابن حبان، ج 14، ص 600؛ احكام الجنائز، ص 145.
[133]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 124 ـ 125؛ السقيفة والفدك، ص 50؛ شرح نهج‌‌البلاغه، ج 1، ص 272.
[134]. الاغانى، ج 6، ص 371؛ النزاع والتخاصم، ص 59؛ الفائق، ج 2، ص 117.
[135]. ذخائرالعقبى، ص 244؛ الطبقات، ابن سعد، ج 4، ص 42؛ تهذيب الكمال، ج 5، ص 293.
[136]. الغارات، ج 2، ص 593؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 198؛ شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 265.
[137]. الفتوح، ج 3، ص 152؛ المراجعات، ص 400؛ وقعة صفين، ص 385 ـ 359.
[138]. الفتوح، ج 3، ص 152.
[139]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 214؛ مقاتل الطالبيين، ص 42.
[140]. انساب الاشراف، ج 3، ص 38.
[141]. مقتل الحسين(عليه السلام)، ص 50؛ مقاتل الطالبيين، ص 52، 60 ـ 61.
[142]. الاغانى، ج 9، ص 21؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 261 ـ 262.
[143]. الاغانى، ج 17، ص 6.
[144]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 346؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 343 ـ 344؛ التنبيه والاشراف، ص 292.
[145]. الاعلام، ج 4، ص 140؛ البداية والنهايه، ج 13، ص 171.
[146]. الطبقات، ابن سعد، ج 3، ص 224؛ فتوح البلدان، ج 3، ص 555 ـ 556؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 570.
[147]. سلسله مؤلفات، ج 12، ص 272، «الاختصاص»؛ الامالى، ج 1، ص 43 ـ 48؛ اختيار معرفة الرجال، ج 2، ص 468.
[148]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 312، 319 ، 327؛ اخبار الدولة العباسيه، ص 252؛ حياة الامام الرضا(عليه السلام)، ص 31.
[149]. تاريخ طبرى، ج 5، ص 259، 394؛ ج 6، ص 80، 159، 176؛ تاريخ دمشق، ج 13، ص 382؛ ج 14، ص 410؛ ج 43، ص 568؛ تاريخ بغداد، ج 5، ص‌‌243؛ ج 4، ص 19.

مقالات مشابه

ثقيف

نام نشریهدائرة المعارف قرآن

نام نویسندهسیدعلی خیر خواه علوی

جرهم

نام نشریهدائرة المعارف قرآن

نام نویسندهسیدعلی خیر خواه علوی

قوم عاد سازندگان اهرام مصر

نام نویسندهاحمد عابدی

بنى مُقَرّن مُزَنى

نام نشریهدائرة المعارف قرآن

نام نویسندهسیدمحمود سامانی

بنى سهم

نام نشریهدائرة المعارف قرآن

نام نویسندهحسین مرادی نسب

بنى قُرَيْظَه

نام نشریهدائرة المعارف قرآن

نام نویسندهسیدمحمود سامانی

بنى سُلَيم

نام نشریهدائرة المعارف قرآن

نام نویسندهسیدعلی خیر خواه علوی

بنى عبد مناف

نام نشریهدائرة المعارف قرآن

نام نویسندهسیدمحمود سامانی